دیشب با قاطعیت تمام باهام اتمام حجت کردی که ما به هم نمیرسیم هیچوقت دیشب قبل از خواب ۱ عالمه گریه کردم و بدون انکه به تو چیزی بگم خوابم برد آخر سر هم خواب تو رو دیدم تا بهم زنک زدی ساعت ۲.۵ که بلند شدم چراغ هارو خاموش کردم و سر جام خوابیدم .
تا امروز ظهر که گفتی ۱خواستگار خوب برام اومده نمیدونی الأن چه حالی دارم وقتی فکر میکنم دستای شیوای من تو ۱ دست دیگست ٬ وقتی توی لباس عروس تصورت میکنم که اون چشمایی که من بهشون احساس مالکیت میکردم٬ به چشم دیگه ای خیره شده میخوام آتیش بگیرم .
چقدر خوبه که این بلگ رو زدم وقتی شرو به نوشتن میکنم تو صفحه هاش یک کم آروم میشم.
من بهترین خاطرات عمرم رو از تو دارم که شیرین ترین لحظه های زندگیم بود٬
نمیدونم چی شد که به اینجای خط برسیم ؟!
شیوا تو تاثیر زیادی تو زندگیه من داشتی اگه تو نبودی معلوم نبود با اون وضعیتی که من داشتم چه بلایی سرم میومد !
منی که در قید و بند هیچ چیز نبودم اینقدر روم کار کردی تا شدم این !
امروز ۱ حرف زدی که : (( بهت احساس مسولیت میکنم...!)) حسه بدی بهم دست داد ٬حس کردم دلت با من نیست و فقط از روی ترحم باهام موندی این چند وقت البته دلم اینو نمیگه !
